عطش 1
به نام خدای شهیدان
چشمانت را ببند وگوش كن صداي پاي اسب مسلم مي ايد،از بيابان… او سفير عشق است. بروم ، بروم تا دير نشده به او برسم.مسلم جان سلام،شما را خیلی دوست دارم. راستی از کوفه ومردمانش چه خبر؟ این مردمان را دوست ندارم چه ناجوانمردانه شما را تنها گذاشتند چه میگویم کاش فقط تنها میگذاشتند.اصلا اگر شما را نمی خواستند چرا دعوتت کردند؟ و چرا با تمام بغض شهیدت کردند؟ آری ستم کردند اما به خودشان وحق شما را نشناختند وای به حال دنیا وآخرتشان… مسلم با آرامشي خاص رو به من كرد وگفت:سلام عليكم، مسلم چه باك دارد از نامردي كوفيان،جان مسلم وفرزندانش فداي آقايم حسين…
واما شما چه نیکوبا امام زمانتان وفا داری کردید وچه زیبا به دیدار خداوند متعال شتافتید. مسلم جان میدانی الان هزاروسیصد وهفتادودو سال از شهادت شما میگذرد واما به دوستداران شما افزوده میگردد.
اگرشما قبول نمایید من هم از دوستان شما هستم وشما را دوست دارم میدانید چرا؟ چون شما عاشق بودید عاشق خدا،عاشق امام زمانتان،وعاشق تمام خوبی ها…
مسلم جان من هم دوست دارم مثل شما عاشق باشم ومثل شما بااستقامت در راهم قدم بردارم و مثل شما امام زمانم را یاری دهم.
مسلم جان،عطش دارم،خیلی عطش دارم… آیا یاری ام میدهید تا مانند شما شوم؟ مسلم با لبخندي زيبا پاسخ داد:اگر با ما باشي، سيراب خواهي شد.