عطش 2
به نام خداي شهيدان
آرام وبا هيبت خاصي به آب نزديك ميشود از اسب پياده نميشود وبا اسب وارد آب مي شود. آب به زير شكم اسبش ميرسد مشك را در آب فرو ميبرد در حالي كه از شدت تشنگي لبانش خشك شده است به زلالي آب نگاه ميكند وبا خود ميگويد:عباس چگونه ميتواند آب بنوشد در حالي كه آقايش حسين تشنه است؟ مشك را پر ميكند وبه سرعت از آب بيرون مي آيد،وبا شتاب به سمت خيمه ها ميرود.
به سرعت خودم را به او رساندم وگفتم:سلام عباس جان،من شما را خيلي دوست دارم. شما چقدر باوفا هستيد.
عباس با آن آرامش وهيبت حيدر گونه اش پاسخ داد: سلام عليكم ،جان عباس فداي آقايش حسين…
شروع كردم به گريه كردن وبا دلي شكسته و چشماني خيس گفتم:جانم فداي شما چه زيبا امام زمانتان را ياري داديد آيا ميشود من نيز جزء ياران امامم باشم واو را ياري دهم؟
عباس لبخندي زدوگفت:اگر با ما باشي ،سيراب خواهي شد. گفتم:فدايتان شوم عطش دارم… نگاهي به مشك آب كرد و جرعه اي درون دستهاي لزانم ريخت وگفت:مهدي… مهدي را تنها نگذاريد. وبعد مشك را به دست گرفت و شتابان رفت و من هنوز گريانم…