عطش3
به نام خداي شهيدان
همچون جد بزرگوارش رسول خدا با فروتني و آرامش به خيمه ي امام حسين نزديك شد واجازه خواست ووارد شد.خدمت پدر بزرگوارش سلام كرد و گفت:يا مولاي… يا ابتاه…جان علي اكبر فداي شما،آيا اذن ميدهيد تا به ميدان بروم وبراي خدا امام زمانم را ياري دهم؟
پدر اشك در چشمانش حلقه زد وبا لبخندي كه بر لب داشت گفت:عزيز پدر كمي جلوي چشمانم راه برو كه ديگر…
علي اكبر پدر را در آغوش گرفت و بعد شتابان به سوي ميدان رفت. با رزم حيدر مانندش تعداد زيادي ازدشمنان خدا را را نابود ساخت،از شدت عطش از آنها فاصله گرفت تا نفسي تازه كند.
به سرعت خودم را به او رساندم وگفتم:سلام بر علي اكبر،جانم فداي شما چه زيبا در راه خدا شمشير زديد؟
لبخندي زد و گفت:سلام عليكم ،علي اكبر بيش از اين بايد شمشير بزند تا خدايش را راضي و امام زمانش را ياري كند.
گريستم و گفتم:چگونه يار شما باشم وامام زمانم را راضي كنم تا خدايم راضي شود؟
درحالي كه آماده ي رفتن به ميدان ميشد گفت:براي خدا…
گفتم :عطش دارم… لبخندي زد وگفت:با ما باش سيراب خواهي شد. علي اكبر رفت ومن پروازش را ديدم،چه عاشقانه پر كشيد. ميگريستم و ميسرودم:
جوانان بني هاشم بياييد علي را بر در خيمه رسانيد