عطش 4
به نام خداي شهيدان
جوان تازه عقد كرده بود،قبل از رفتن به ميدان با همسرش وداع ميكرد،همسرش به او گفت: وهب جان براي خدا وياري اماممان برو اما يك درخواست از تو دارم. وهب با لبخند زيباي كه بر لب داشت گفت:بگو …اگر بشود چشم.
همسرش در حالي كه گريه ميكرد گفت:در آن دنيا هم همسرم باشي؟ وهب خوشحال شد و گفت:اگر خدا بخواهد. وبعد به سوي ميدان شتافت رجز خواند ومبارز طلبيد. بعد از نبردي زيبا به شهادت رسيد وسر مباركش را از بدنش جدا كردند،در همين حين همسرش به سمت او دويد و كنار بدن بي جان وهب نشست وگريه كرد. ملعوني از سمت يزيديان با گرزي سنگين ضربه اي بر سرش وارد كرد و او هم در كنار وهب به ديدار خداوند متعال شتافت.
سر وهب را به سمت مادرش كه تماشاگر اين عروج عاشقانه بود پرتاب كردند. مادر با ايماني پولادين برخواست وسر پسرش را به سمت دشمنان خدا پرتاب كرد و گفت:ذر مرام ما نيست چيزي را كه در راه خدا داده ايم،پس بگيريم. به سمت او شتافتم ودر حالي كه بر دستاش بوسه ميزدم گفتم:سلام بر مادر وهب،چه زيبا درس مادري وايمان استقامت به ما داديد. با شادي خاصي گفت:سلام عليكم جانم فداي آقايم حسين اي كاش بيش از اين داشتم تا فدايش ميكردم.
پرسيدم چگونه ميشود من نيز مانند شما مادري كنم براي فرزندم؟ گفت: او را حسيني تربيت كن تا حسيني بماند وحسيني شهيد شود.
لبخندي زدم و گفتم برايمان دعا كنيد. تا ما هم از اين عطش، با ياري امام زمانمان سيراب شويم.
گريست وگفت:با حسين و اولادش باشيد، سيراب خواهيد شد. {ان الحسين مصباح الهدي وسفينه النجاه}