عطش 5
به نام خداي شهيدان
از خيمه ها صداي گريه ي كودكي به گوش مي رسيد. صدايش سوز خاصي داشت،شتابان به سمت صدا دويدم. پرده ي خيمه را كنار زدم. علي اصغر بود فدايش شوم تشنه بود و بي تاب… رباب او را در آغوش گرفته بود وبا كودكش اشك ميريخت. نميتوانست آرامش كند . وارد خيمه شدم سلام كردم و گوشه ي خيمه نشستم. بي اختيار اشك ميريختم. در خيمه حضرت زينب عليها سلام و سكينه ورقيه و خانم هاي بزرگوار ديگري هم بودند.
نميدانستم به كدامشان چشم بدوزم همه ي آنها را دوست دارم. علي اصغر هنوز گريه ميكرد و آرام نميشد، عطش داشت. سكينه خانم بلند شد و برادر كوچكش را از مادر گرفت و محكم در آغوش گرفت و ميگفت: علي لاي لاي … علي لاي لاي…عزيز مادرم لاي لاي… او ميخواندو ديگران ميگريستند. ومن هم بي تاب و گريان… در همين لحظات آقا امام حسين به پشت در خيمه آمدند و فرمودند: آرام باشيد و علي اصغرم را به من بدهيد. حضرت زينب علي را در آغوش گرفت وبه نزد امام برد.
امام علي اصغر را گرفت و بر لبهاي خشكش بوسه زد و نگاهي به رباب انداخت و لبخندي زد و فرمود:صبور باش…
بعد از لحظاتي علي اصغر آرام شد وسيراب… اما رباب همچنان ميگريست. حضرت زينب با كلام پر از محبتش او را آرام كرد. من نميدانستم چه كنم،در حالي كه اشك ميريختم سرم را پايين انداختم و گفتم :جانم فداي تمام شما ما هم در مصيبت شما شريكيم؟
حضرت زينب رو برويم ايستاد و من هم به احترام ايشان بلند شدم اما سرم همچنان پايين بود. دستانم را به آرامي گرفت و فرمود: دخترم…يقين داشته باش كه تا زماني كه محبت ما در قلبت باشد با ما واز ما خواهي بود. گفتم: عطش دارم درونم غوغاي است… فرمودند با ما باش سيراب خواهي شد. خيمه آرام شدو من نيز…