عطش 6
به نام خدای شهیدان
شب عاشورا بود .هرکسی در گوشه ای خودش را برای فردا که روز ملاقات با یار بود فراهم میکرد. حضرت زینب سلام الله علیها با امام حسین علیه السلام داخل خیمه بودند. حضرت زینب رو به امام کرد وگفت: جانم به فدایت برادر آیا یارانت را آزموده ای؟ فردا تنها رهایت نکنند؟
امام لبخندی زد ،به علامت اینکه به یارانش یقین دارد. در همین حین یکی از یاران امام از کنار خیمه میگذشت،سخنان حضرت زینب به گوشش خورد،با خود گفت: باید کاری کنم که خانم زینب به یاری ما دلش آرام گیرد.
بنابر این به سرعت تمام یاران را جمع کرد و آنها را از موضوع با خبر کرد. همه نگران شدند و دوست داشتند برای آرامش دل خانم زینب ،دوباره تجدید عهد کنند.
من هم تمام سخنانشان را شنیدم،با خود گفتم :چه فرصت خوبی من هم میتوانم با این یاران با وفا باشم.همه باهم جمع شدند ودسته جمعی به کنار خیمه ی امام رسیدند .من هم شتابان دنبالشان رفتم.
همه ایستادند ویک نفر به نیابت جمع شروع کرد به سخن گفتن… سلام بر آقایمان حسین و سلام بر دختر مولایمان علی… امام با شنیدن صدا بیرون آمدند وبه گرمی جواب دادند:سلام خدا بر یاران باوفایم، چه باعث شده که اینجا جمع شوید؟
کسی از میان جمع گفت:آمده ایم تا با شما تجدید عهد کنیم تا دل خانم زینب هم از ما آرام گیرد.
امام با این سخنان دانست که موضوع از چه قرار است،لبخندی زدند و فرمودند: من و خواهرم به ایمان واخلاص ووفای شما اطمینان داریم. کسی دیگر گفت :ما تجدید عهد میکنیم تا دلمان آرام گیرد. امام برای آرامش دل یارانشان ،قبول کردند.
چه لحظات وصحنه های زیبای بود.عطش داشتم،چقدر خوشحال بودم که من هم در میان آن جمع مخلص، با مولایم حسین تجدید عهد کردم.و این امید در دلم هر لحظه رشد میکرد نگاهی به آسمان کردم و گفتم:روزی خواهد رسید که ،سیراب سیراب خواهم شد.