العطش یابن الحسن

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

عطش 9

05 دی 1390 توسط مسیبی

به نام خداي شهيدان

دشمنان خدا به اهل حرم هجوم آوردند. چقدر وهشتناك بود. كودكان از ترس هر كدام به سويي ميدويدند .

خيمه ها را آتش زدندوبا آن دل مارا… خدا تاابد لعنتشان كند،چقدر سنگ دل بودند چه ميگويم اصلا دل داشتند كه سنگ دل باشند!

خانم زينب داخل خيمه اي ميرفت و بيرون مي آمد دقت كه كردم داخل خيمه آقا امام سجاد بودند. قربان دل شكسته ي اهل حرم مولايم حسين ،كه چه غريبانه اسير دست اين از خدا بي خبران شدند.

همه را اسير كردندو چه بي احترامي ها كه نكردند!سرهاي مبارك شهدا را به نيزه كردند و با اسب بر بدنهاي مطهرشان تاختند. 

كاروان اسرا به سمت كوفه در حركت بود. بدن هاي خسته وزخمي، كودكان  ترسيده وچشمها خيس…

سرهاي به نيزه جلو چشمان خانم زينب  وآقا امام سجاد وديگران… چشمهاي خيسم را دوخته بودم به حافظ و قاري وعامل قران مولايم حسين كه مثل ماه شب چهارده ميدرخشيد.

در همين لحظات صداي آرام و سوزناك خانم زينب را شنيدم كه خطاب به برادرشان ميسرودند: 

اي قاري قران من    از نوك ني قران بخوان       بهر تسلاي دلم        بخوان تو هل اتي اخي     

 دوري مكن ازمحفلم       پيشم بمان پيشم بمان     مهدي بيا مهدي بيا      مهدي بيا مهدي بيا…



 نظر دهید »

عطش 8

04 دی 1390 توسط مسیبی

به نام خدای شهیدان

تمام یاران امام به شهادت رسیده بودند،امام بود واهل حرمش… 

 لشکریان دشمن که بی رحمانه از هر سو میتاختند.امام حسین بعداز نبردی عاشقانه در راه خدا اسیر دست دشمنان شد هر چند واقعیت این بود که امام امیر بود و تا همیشه امیر خواهد ماند واسیران حقیقی دشمنانش بودند که در جهالت بی مثل ومانند بودند وتا ابد اسیر خواهند بود.

شمر ملعون بود و وقتلگاه و امام… ذوالجناح زخمی و خسته تیر خورده به کنار خیمه ها آمد.همه صدایش را شنیدند،از خیمه ها بیرون دویدند اما ذوالجناح بود فقط ذوالجناح… همه اطراف اسب امام ایستادند و گریه میکردند. حضرت زینب به سمت برادرش شتافت ومن نیز با ایشان همراهی کردم  هوا گرم وسوزان بود. شمر به سمت امام میدوید و حضرت زینب به سمت برادر ومن به سمت اسوه های رضا ودلدادگی…

او میدویدو من می دویدم / او سوی مقتل من سوی قاتل /او می نشسشت و من می نشستم /  او روی سینه من در مقابل/او میبریدو من میبریدم /او از حسین سر من غیر از او دل…

اشک امانم نمیداد وتا زنده ام به یاد آقایم حسین اشک خواهم ریخت وبا او خواهم ماند.

 


 

 نظر دهید »

عطش 7

03 دی 1390 توسط مسیبی

به نام خدای شهیدان

ظهر عاشوراست، شرایط برای امام حسین و یارانش بسیار سخت شده بود.هنگام نماز ظهر ش ،یکی از یاران امام

حسین علیه السلام نزد امام می آید وهنگام نماز را اعلام میکند.

امام برای آن شخص دعای میکنند و به همه اعلام می کنند که برای نماز آماده شوند.

یک نفر از یاران با وفای امام جلو امام می ایستد تا امام نماز را شروع کنند،از طرف یزیدیان همچون باران تیر می

آمد.امام تکبیر گفتند و وارد نماز شدند من نیز به آقایم اقتدا کردم و تا آخر عمر به ایشان اقتدا خواهم کرد به یاری خدا…

دشمنان نماز امام را باطل میدانستند. وه، که چقدر جاهل بودند. نماز با شکوهی بود با اخلاص وعین توحید و عبودیت…

 آن شخصی که جلو امام ایستاده بود با صبر تمام برای حفاظت از امام زمانش ایستاد. با خودم گفتم آیا میشود ما نیز

مانند او برای اماممان فدا شویم؟

نماز تمام شد و آنکه جلو امام ایستاده بود نفسهای آخرش را میکشید چه شهادت زیبایی…

امام به بالینش رفت و اورا در آغوش گرفت. به سختی به امام گفت: آقا و مولایم… آیا خوب وفاداری کردم؟

امام حسین فرمودند آری شهادت گوارایت باد. او لبخندی زد به دیدار خداوند شتافت.

چه  نماز وچه عروج زیبایی… چقدر عطش دارم… عطش همچون نمازی و همچون عروجی…

 


 

 نظر دهید »

عطش 6

30 آذر 1390 توسط مسیبی

به نام خدای شهیدان

شب عاشورا بود .هرکسی در گوشه ای خودش را برای  فردا که روز ملاقات با یار بود فراهم میکرد. حضرت زینب سلام الله علیها با امام حسین علیه السلام داخل خیمه بودند. حضرت زینب رو به امام کرد وگفت: جانم به فدایت برادر آیا یارانت را آزموده ای؟ فردا تنها رهایت نکنند؟

امام لبخندی زد ،به علامت اینکه به یارانش یقین دارد. در همین حین یکی از یاران امام از کنار خیمه میگذشت،سخنان حضرت زینب به گوشش خورد،با خود گفت: باید کاری کنم که خانم زینب به یاری ما دلش آرام گیرد.

بنابر این به سرعت تمام یاران را جمع کرد و آنها را از موضوع با خبر کرد. همه نگران شدند و دوست داشتند برای آرامش دل خانم زینب ،دوباره تجدید عهد کنند.

من هم تمام سخنانشان را شنیدم،با خود گفتم :چه فرصت خوبی من هم میتوانم با این یاران با وفا باشم.همه باهم جمع شدند ودسته جمعی به کنار خیمه ی امام رسیدند .من هم شتابان دنبالشان رفتم.

همه ایستادند ویک نفر به نیابت جمع شروع کرد به سخن گفتن… سلام بر آقایمان حسین و سلام بر دختر مولایمان علی… امام با شنیدن صدا بیرون آمدند وبه گرمی جواب دادند:سلام خدا بر یاران باوفایم، چه باعث شده که اینجا جمع شوید؟

کسی از میان جمع گفت:آمده ایم تا با شما تجدید عهد کنیم تا دل خانم زینب هم از ما آرام گیرد.

امام با این سخنان دانست که موضوع از چه قرار است،لبخندی زدند و فرمودند: من و خواهرم به ایمان واخلاص ووفای شما اطمینان داریم. کسی دیگر گفت :ما تجدید عهد میکنیم تا دلمان آرام گیرد. امام برای آرامش دل یارانشان ،قبول کردند.

چه لحظات وصحنه های زیبای بود.عطش داشتم،چقدر خوشحال بودم که من هم در میان آن جمع مخلص، با مولایم حسین تجدید عهد کردم.و این امید در دلم  هر لحظه رشد میکرد  نگاهی به آسمان کردم و گفتم:روزی خواهد رسید که ،سیراب سیراب خواهم شد.

 


 

 

 نظر دهید »

عطش 5

29 آذر 1390 توسط مسیبی

به نام خداي شهيدان

از خيمه ها صداي گريه ي كودكي به گوش مي رسيد. صدايش سوز خاصي داشت،شتابان به سمت صدا دويدم. پرده ي خيمه را كنار زدم. علي اصغر بود فدايش شوم تشنه بود و بي تاب… رباب او را در آغوش گرفته بود وبا كودكش اشك ميريخت. نميتوانست آرامش كند . وارد خيمه شدم سلام كردم و گوشه ي خيمه نشستم. بي اختيار اشك ميريختم. در خيمه حضرت زينب عليها سلام و سكينه ورقيه و خانم هاي بزرگوار ديگري هم بودند.

نميدانستم به كدامشان چشم بدوزم همه ي آنها را دوست دارم. علي اصغر هنوز گريه ميكرد و آرام نميشد، عطش داشت. سكينه خانم بلند شد و برادر كوچكش را از مادر گرفت و محكم در آغوش گرفت و ميگفت: علي لاي لاي … علي لاي لاي…عزيز مادرم لاي لاي… او ميخواندو ديگران ميگريستند.  ومن هم بي تاب  و گريان… در همين لحظات آقا امام حسين به پشت در خيمه آمدند و فرمودند: آرام باشيد و علي اصغرم را به من بدهيد. حضرت زينب علي را در آغوش گرفت وبه نزد امام برد.

امام علي اصغر را گرفت و بر لبهاي خشكش بوسه زد و نگاهي به رباب انداخت و لبخندي زد و فرمود:صبور باش…

بعد از لحظاتي علي اصغر آرام شد وسيراب… اما رباب همچنان ميگريست. حضرت زينب با كلام پر از محبتش او را آرام كرد. من نميدانستم چه كنم،در حالي كه اشك ميريختم سرم را پايين انداختم و گفتم :جانم فداي تمام شما ما هم در مصيبت شما شريكيم؟

حضرت زينب رو برويم ايستاد و من هم به احترام ايشان بلند شدم اما سرم همچنان پايين بود. دستانم را به آرامي گرفت و فرمود: دخترم…يقين داشته باش كه تا زماني كه محبت ما در قلبت باشد با ما واز ما خواهي بود. گفتم: عطش  دارم درونم غوغاي است…  فرمودند با ما باش سيراب خواهي شد. خيمه آرام شدو من نيز…

 


 

 

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

العطش یابن الحسن

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس