عطش 9
به نام خداي شهيدان
دشمنان خدا به اهل حرم هجوم آوردند. چقدر وهشتناك بود. كودكان از ترس هر كدام به سويي ميدويدند .
خيمه ها را آتش زدندوبا آن دل مارا… خدا تاابد لعنتشان كند،چقدر سنگ دل بودند چه ميگويم اصلا دل داشتند كه سنگ دل باشند!
خانم زينب داخل خيمه اي ميرفت و بيرون مي آمد دقت كه كردم داخل خيمه آقا امام سجاد بودند. قربان دل شكسته ي اهل حرم مولايم حسين ،كه چه غريبانه اسير دست اين از خدا بي خبران شدند.
همه را اسير كردندو چه بي احترامي ها كه نكردند!سرهاي مبارك شهدا را به نيزه كردند و با اسب بر بدنهاي مطهرشان تاختند.
كاروان اسرا به سمت كوفه در حركت بود. بدن هاي خسته وزخمي، كودكان ترسيده وچشمها خيس…
سرهاي به نيزه جلو چشمان خانم زينب وآقا امام سجاد وديگران… چشمهاي خيسم را دوخته بودم به حافظ و قاري وعامل قران مولايم حسين كه مثل ماه شب چهارده ميدرخشيد.
در همين لحظات صداي آرام و سوزناك خانم زينب را شنيدم كه خطاب به برادرشان ميسرودند:
اي قاري قران من از نوك ني قران بخوان بهر تسلاي دلم بخوان تو هل اتي اخي
دوري مكن ازمحفلم پيشم بمان پيشم بمان مهدي بيا مهدي بيا مهدي بيا مهدي بيا…