العطش یابن الحسن

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

عطش 4

28 آذر 1390 توسط مسیبی

به نام خداي شهيدان

جوان تازه عقد كرده بود،قبل از رفتن به ميدان با همسرش وداع ميكرد،همسرش به او گفت: وهب جان براي خدا وياري اماممان برو اما يك درخواست از تو دارم. وهب با لبخند زيباي كه بر لب داشت گفت:بگو …اگر بشود چشم.

  همسرش در حالي كه گريه ميكرد گفت:در آن دنيا هم همسرم باشي؟ وهب خوشحال شد و گفت:اگر خدا بخواهد. وبعد به سوي ميدان شتافت رجز خواند ومبارز طلبيد. بعد از نبردي زيبا به شهادت رسيد وسر مباركش را از بدنش جدا كردند،در همين حين همسرش به سمت او دويد و كنار بدن بي جان وهب نشست وگريه كرد. ملعوني از سمت يزيديان با گرزي سنگين ضربه اي بر سرش وارد كرد و او هم در كنار وهب به ديدار خداوند متعال شتافت.

سر وهب را به سمت مادرش كه تماشاگر اين عروج عاشقانه بود پرتاب كردند. مادر با ايماني پولادين برخواست وسر پسرش را به سمت دشمنان خدا پرتاب كرد و گفت:ذر مرام ما نيست چيزي را كه در راه خدا داده ايم،پس بگيريم.  به سمت او شتافتم ودر حالي كه بر دستاش بوسه ميزدم گفتم:سلام بر مادر وهب،چه زيبا درس مادري وايمان استقامت به ما داديد.  با شادي خاصي گفت:سلام عليكم  جانم فداي آقايم حسين اي كاش بيش از اين داشتم تا فدايش ميكردم.

پرسيدم چگونه ميشود من نيز مانند شما مادري كنم براي فرزندم؟ گفت: او را حسيني تربيت كن تا حسيني بماند وحسيني شهيد شود.

لبخندي زدم و گفتم برايمان دعا كنيد. تا ما هم از اين عطش، با ياري امام زمانمان سيراب شويم.

گريست وگفت:با حسين و اولادش باشيد، سيراب خواهيد شد. {ان الحسين مصباح الهدي وسفينه النجاه}

 نظر دهید »

عطش3

27 آذر 1390 توسط مسیبی

به نام خداي شهيدان

 

همچون جد بزرگوارش رسول خدا با فروتني و آرامش به خيمه ي امام حسين نزديك شد واجازه خواست ووارد شد.خدمت پدر بزرگوارش سلام كرد و گفت:يا مولاي… يا ابتاه…جان علي اكبر فداي شما،آيا اذن ميدهيد تا به ميدان بروم وبراي خدا امام زمانم را ياري دهم؟

پدر اشك در چشمانش حلقه زد وبا لبخندي كه بر لب داشت گفت:عزيز پدر كمي جلوي چشمانم راه برو كه ديگر…

علي اكبر پدر را در آغوش گرفت و بعد شتابان به سوي ميدان رفت. با رزم حيدر مانندش تعداد زيادي ازدشمنان خدا را را نابود ساخت،از شدت عطش از آنها فاصله گرفت تا نفسي تازه كند.

به سرعت خودم را به او رساندم وگفتم:سلام بر علي اكبر،جانم فداي شما چه زيبا در راه خدا شمشير زديد؟

لبخندي زد و گفت:سلام عليكم ،علي اكبر بيش از اين بايد شمشير بزند تا خدايش را راضي و امام زمانش را ياري كند.

گريستم و گفتم:چگونه يار شما باشم وامام زمانم را راضي كنم تا خدايم راضي شود؟

درحالي كه آماده ي رفتن به ميدان ميشد گفت:براي خدا…

گفتم :عطش دارم… لبخندي زد وگفت:با ما باش سيراب خواهي شد. علي اكبر رفت ومن پروازش را ديدم،چه عاشقانه پر كشيد. ميگريستم و ميسرودم:

        جوانان بني هاشم بياييد         علي را بر در خيمه رسانيد
20_Moharram_Mobile_Wallpapers.jpg

 نظر دهید »

عطش 2

25 آذر 1390 توسط مسیبی

به نام خداي شهيدان

آرام وبا هيبت خاصي به آب نزديك ميشود از اسب پياده نميشود وبا اسب وارد آب مي شود. آب به زير شكم اسبش ميرسد مشك را در آب فرو ميبرد در حالي كه از شدت تشنگي لبانش خشك شده است به زلالي آب نگاه ميكند وبا خود ميگويد:عباس چگونه ميتواند آب بنوشد در حالي كه آقايش حسين تشنه است؟ مشك را پر ميكند وبه سرعت از آب بيرون مي آيد،وبا شتاب به سمت خيمه ها ميرود.

به سرعت خودم را به او رساندم وگفتم:سلام عباس جان،من شما را خيلي دوست دارم. شما چقدر باوفا هستيد.

عباس با آن آرامش وهيبت حيدر گونه اش پاسخ داد: سلام عليكم ،جان عباس فداي آقايش حسين…

شروع كردم به گريه كردن وبا دلي شكسته و چشماني خيس گفتم:جانم فداي شما چه زيبا امام زمانتان را ياري داديد آيا ميشود من نيز جزء ياران امامم باشم واو را ياري دهم؟

عباس لبخندي زدوگفت:اگر با ما باشي ،سيراب خواهي شد. گفتم:فدايتان شوم عطش دارم… نگاهي به مشك آب كرد و جرعه اي درون دستهاي لزانم ريخت وگفت:مهدي… مهدي را تنها نگذاريد. وبعد مشك را به دست گرفت و شتابان رفت و من هنوز گريانم…



 

 

 نظر دهید »

عطش 1

24 آذر 1390 توسط مسیبی

به نام خدای شهیدان

چشمانت را ببند وگوش كن صداي پاي اسب مسلم مي ايد،از بيابان… او سفير عشق است. بروم ، بروم تا دير نشده به او برسم.مسلم جان سلام،شما را خیلی دوست دارم. راستی  از کوفه ومردمانش چه خبر؟ این مردمان را دوست ندارم چه ناجوانمردانه شما را تنها گذاشتند چه میگویم کاش فقط تنها میگذاشتند.اصلا اگر شما را نمی خواستند چرا دعوتت کردند؟ و چرا با تمام بغض شهیدت کردند؟ آری ستم کردند اما به خودشان وحق شما را نشناختند وای به حال دنیا وآخرتشان…  مسلم با آرامشي خاص رو به من كرد وگفت:سلام عليكم، مسلم چه باك دارد از نامردي كوفيان،جان مسلم وفرزندانش فداي آقايم حسين…

 

واما شما چه نیکوبا امام زمانتان وفا داری کردید وچه زیبا به دیدار خداوند متعال شتافتید.  مسلم جان میدانی الان هزاروسیصد وهفتادودو سال از شهادت شما میگذرد واما به دوستداران شما افزوده میگردد.

اگرشما قبول نمایید من هم از دوستان شما هستم وشما را دوست دارم میدانید چرا؟  چون شما عاشق بودید عاشق خدا،عاشق امام زمانتان،وعاشق تمام خوبی ها…

مسلم جان من هم دوست دارم مثل شما عاشق باشم ومثل شما بااستقامت در راهم قدم بردارم و مثل شما امام زمانم را یاری دهم.

مسلم جان،عطش دارم،خیلی عطش دارم… آیا یاری ام میدهید تا مانند شما شوم؟ مسلم با لبخندي زيبا پاسخ داد:اگر با ما باشي، سيراب خواهي شد. 

masjed-alkufa-1430-1-4.jpg

 

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

العطش یابن الحسن

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس